که چی؟ ...

ساخت وبلاگ
نمیدونم چند ساله این وبلاگ رو دارمولی امروز و این لحظه بیشتر از هر زمان دیگه ای بیشتر از هر لحظه دیگه ای و بیشتر از تمام روزهای عمرم معنای استیصال رو با گوشت و پوست و استخونم حس و لمس میکنم.چنان زندگیم به هم ریخت و چنان ورق برگشت که فکرش و تصورش هم حالم‌رو خراب می‌کرد چه برسه به اینکه تجربش کنم.امروز ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ تو بدترین روزای زندگیم و البته تنها ترینشون دارم‌دست و پا میزنم.مشکلات مالی به اوج و فراتر از اوج رسید. تک تک طلبکارها اومدن سراغم چک هام برگشت خورد و دنیام تیره و تار شد. روزهایی رو دارم میبینم که امیدوارم هیچ کس نبینه. بهار همین چند روز پیش رفت و مهر طلاق رو توی شناسنامش ثبت کرد. ولی با این حال باز باهام تا مشهد اومد.امروز تو مشهدی که فکر میکردم میتونم کاری کنم هم هیچ کاری از دستم ساخته نیست. اصلا انگار از دست هیچ کس کاری ساخته نیست. مادرم امروز تعریف می‌کرد واسه زن عموم تو حرم یه معجزه رخ داده. می‌گفت وقتی رفته حرم گفته اگه مشکلم امروز حل نشه دیگه حرم نمیام . قبل اینکه از حرم بیاد بیرون یه نفری بهش زنگ زده و مشکل رو به طور معجزه واری حل کرده.وقتی داشت واسم تعریف میکرد دوست داشتم یا همه وجودم باور کنم و امیدوار بشم اما نمیدونم چرا به هیچ چیزی خوش بین نیستم. معجزه رو نمیتونم تصور کنم چه برسه به باور. احساس میکنم هیچ معجزه ای برای من رخ نمیده چون اگه میخواست رخ بده تا حالا رخ می‌داد.سه چهار روز پیش به بهونه ی همین که شاید معجزه ای هم واسه من رخ بده حاضر شدم برم حرم، با خودم گفتم انقدر میرم اونجا میشینم تا یه فرجی بشه خلاصه دست خالی که بیرون نمیام. ولی همین که پامو گذاشتم از در بیرون یکی از طلبکارها اومد سراغم و منو کرد تو ماشینش و انواع و اقسام تهدیدها و غیره که چی؟ ......
ما را در سایت که چی؟ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehaloud بازدید : 11 تاريخ : چهارشنبه 9 خرداد 1403 ساعت: 18:41

دستم به نوشتن نمیره ولی بخاطر موقعیتی که توش هستم خواستم یه چیزی بنویسم ..موقعیت کجاست؟ یه گوشه ی حرم روبروی پنجره فولاد !خلاصه اومدم .. با اینکه واسه اومدن هیچ برنامه ای نداشتم ولی اومدم.از لحظه ای که اومدم همین گوشه نشستم و خیره شدم به روبرو. بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم، یا دعایی بکنم ثنایی بخونم .. یه چیزایی از ذهنم گذشته ولی به زبونم نیومده. حرف زدن برام سخت شده درست مثل نوشتن .نمیدونم باید چی بگم و چیکار کنم. اینجا آخرین جائیه که به ذهنم رسیده بیام . بیام شاید اینجا کسی منو گردن بگیره. تو روزایی که از هیچ سمت و سویی روزنه ی امیدی پیدا نیست اومدم اینجا شاید شاید شاید یه خبری شد یکم ته دلم آروم شدم .هر روز که میگذره همه چی سخت تر و سینم فشرده تر میشه. کاش میشد برگردم به گذشته . بخدا اینجوری زندگی نمیکردم. کاش میشد ولی افسوس که نمیشه . ( صدای اذان ) ...دم غروب روبروی پنجره فولاد تو صحن سقاخانه! الان قاعدتا باید خیلی حرفا رو بزنم و خیلی چیزا رو بگم ولی ذهن و زبونم قفله ! نمیتونم حرف بزنم حتی کلمه ای . یا امام رضا همه چیم رفت . همه چیم !! همه چیزایی که یه آدم واسه یه زندگی معمولی لازم داره رو من از دست دادم و ندارم. فکر می‌کنم تاوان خیلی چیزها رو دادم و زجرش رو کشیدم.حالا که منو تا اینجا کشوندی دست خالی برم‌نگردون . از این در که رفتم بیرون دنیام تغییر کنه . میدونم که شدنی نیست و این چیزی که ازت میخوام محاله، ولی میگن واسه تو کار نشد نداره!!بخواه برام ! بخواه که آدم شم، خوب شم ، عوض شم !!یا امام رضا منو گردن بگیر .. تو که گردنم بگیری واسه تموم عمرم کافیه ! حالا که زبونم وا شده ازت میخوام همه چیزهای رفته رو بهم برگردونی ! ازت میخوام دوباره رنگ خوشی رو ببینم .اذون تموم شد ولی که چی؟ ......
ما را در سایت که چی؟ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehaloud بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 9 خرداد 1403 ساعت: 18:41

تو راه نیشابور ...

من و مامان و میلاد ...

خدا کنه برگشتنی یه اتفاق خوب افتاده باشه

خدایا به امید خودت ...

+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 11:21 توسط مصطفی  | 

که چی؟ ......
ما را در سایت که چی؟ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehaloud بازدید : 9 تاريخ : چهارشنبه 9 خرداد 1403 ساعت: 18:41